غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز


شه قلمرو فقری به این علم برخیز

به فیض عام ز امید قطع نتوان کرد


زبخت خفته میندیش و صبحدم برخیز

غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن


کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز

فرونشسته تر از جسم مرده است جهان


دو روز گو به جنون جوشی ورم برخیز

ز اغنیا به تواضع مباش غرهٔ امن


چو اعتماد ز دیوارهای خم برخیز

حریف معنی تحقیق بودن آسان نیست


به سرنگونی جاوید چون قلم برخیز

شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش


به خواب چون مژه ها با هم و به هم برخیز

غبار هرزه دو دشت آفتی چه بلاست


تو راکه گفت ز خاک ره عدم برخیز؟

درای قافلهٔ صبح می دهد آواز


که ای ستم زده رفتیم ما، تو هم برخیز

چو شمع سیرگریبان عصای همت تست


به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخیز

در این ستمکده نومید خفته ای بیدل


به آرزوی دلت می دهم قسم برخیز